مرتضی روحانی
مرتضی روحانی

برای کسانی که از درون شان هیچ نمی دانیم!!!!!!

آخرین باری که رفته بودم اصفهان مجید هم بود. کلی با هم صحبت کردیم. آن موقع یک جمله گفت که هنوز که هنوزه بهش فکر می کنم. گفت: تو چه می دونی من چقدر برای هدایت رقاصه ها و آوازه خوانها شب تا صبح گریه کردم و براشون طلب هدایت کردم!!!!!! الان که چند سالی از آن موقع می گذره می فهمم که مجید چی می گفت. مجید می گفت رقاصه ها و نه فاحشه ها. قصه فاحشه ها آن هم از نوع خیابانی اش قصه دیگری است.امروز به این نتیجه رسیدم که شاید روزی یکی از همین هایی که ما تو خیابانها بهشان کج کج نگاه می کنیم حق شفاعت پیدا کنند!!!! علت نوشت: دیروز زنی را دیدم که چادرش را تا روی صورتش پایین کشیده بود و داشت از از آشغال کاهوها و خیار شکسته ها و گوجه له شده های مغازه که به سطل آشغال ریخته شده بود بهترین هایشان را سوا می کرد تا…. (نمی دونم چقدر دیگه طاقت داره؟؟!!) بعدن نوشت: وقتی این شعر را از علی محمد مودب خواندم ،خیلی دوست داشتم گریه کنم اما نشد.چون تو اتوبوس تهران –قم بودم. میان غصه هر روزه دو تا نان ؛ بوق                     و ترس و رد شدنِ از خطوط با آن بوق! دوباره فکر و خیالات جورواجورش                   دوباره گیج شدن در شب خیابان، بوق! چکار می کنی آخر!؟تو-یک زن تنها-                و این جماعت آدم نمای انسان ! بوق! دوباره تب که کند کودک تو می بینی                   هزار جور دعا،بی دوا و درمان: بوق! و باز آخر ماه و اجاره خانه و فحش                   وهرچه هم که بگویی که رحم،وجدان،بوق! وخانوادهء چه؟شوهری که تزریقی است               پدر که مرده و مادر که رفته زندان، بوق! کشید روسری اش را عقب،جلوتر رفت                و فکر کرد به روز عذاب و ایمان،بوق! و بعد بره و شد و رام شد و قربانی                      به برق خنده یک گرگ پشت فرمان،بوق!

نظری ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

code